کتاب رمان جهنم تاریک
10,000 تومان
خلاصه رمان جهنم تاریک از نیما حسنوند
رمان جهنم تاریک نوشتهی نیما حسنوند، داستان کوتاهی دربارهی پسر جنگجویی است که روحش در بدن و بُعد دیگری تناسخ شده و هر چه بزرگتر میشود، خاطرات برایش به صورت آشفته و مبهم نمایان میشود. حالا او باید تلاش کند که گذشتهاش را به یاد آورد و خودش را بشناسد… این داستان کوتاه جذاب به علاقمندان رمان های تخیلی و ماورائی پیشنهاد می شود.
مقدمه رمان جهنم تاریک از نیما حسنوند
قبل از همه چیز من باید یه اعترافی بکنم… از وقتی که به این ُبعد اومدم همه چیز عوض شده…دنیا عجیبه…هیچکس شکل اصلیه خودش نیست…اون جایی که من بودم خون آشاما به شکل خون آشام،گرگینه ها به شکل گرگینه ها و همه و همه شکل خودشون بودن…تضاهر نمیکردن…هیچوقت یه نفلیم به جادوگر بودن تضاهر نمیکرد… وقتی که دروغ میگفتن معلوم بود چون طرز برخوردشون قابل تشخیص بود…ولی اینجا همه ی موجودات در قالبی به نام انسان جا ساز شدن…پنهان شدن…طول میبره که بشناسیشون!دروغ رو راحت به زبون میارن و…تضاهر به چیزی میکنن که نیستن…! سرتونو به درد نمیارم!اسم من جیسون نیلسونه…و اینجام تا داستانمو براتون تعریف کنم…میدونم ممکنه که مثل داستان های آلن ویک باشه!ولی بهتون قول میدم که ههیچوقت همچین داستانی نه خوندین و نه شنیدین… همه چیز از اونجایی شروع شد که من مردم!…همه چیز از اون جا شروع شد که من مردم. در واقع من روحم از جایی به جای دیگه رفته بود یا به عبارت دیگه روحم تناسخ شده بود. میدونم راجع به چه چیزهایی ممکنه فکر کنید… تناسخ که اصلا امکان پذیر نیست یا باید یه چیزی رو ببینن که بتونن اصلا وجود نداره… ولی نه! تناسخ وجود داره. مشکل مردم عامی این که حتما بهش باور پیدا بکنن!ولی این موضوع به سطح عقل شما بستگی داره…یا بهش باور دارین و یا ندارین به خودتون بستگی داره! وقتی که من چشمامو باز کردم وارد کالبد انسان شدم. مثل همه نوزاد های دیگه یه انسان عادی بودم…با این تفاوت که نا خواسته بودم. یه نظریه هست که میگه انسان هایی که ناخواسته به دنیا میان
در واقع روحشون در بعد خودشون به اون حدی که باید زندگی نکردن و روحشون برای جبران زندگی تناسخ داده شده اما با این فرق که برعکس افراد های عادی محکوم به زجر در زندگی جدید هستن. با این نظریه کاملا موافقم…تاریکیه درونم برای بدبختیم فعال شده…شیطان درونم بیدار شده!و مثل یه بختک همیشه همراهمه! اگه میشد به عقب بر میگشتم تا بفهمم چرا مردم!؟چرا دنیام نابود شده؟!چرا تو سیاهیه درونم غرق شدم؟…ولی عمق درک این چیز ها اونقدر عمیقه که ممکنه برای رسیدن به جوابشون جونمو از دست بدم!اما من فقدان در این دنیا ی غریب…نمیتونم همه چیو به یاد بیارم…باید راهی برای به یاد اوردن خاطراتم و حتی برگشت به دنیای خودم پیدا کنم! ۹ سالم بود که تونستم بعد بیرونی رو ببینم…اون موقع ها فکر میکردم تخیل کودکیمه و دارم خودمو سر گرم میکنم… ۱۵ساله شدم و هنوز اون تخیلات رو داشتم… برام سوال بود که اگه تخیل و توهمه چرا همیشه یه چیزه و فرق نمیکنه یا مثل انیمیشن درون بیرون فراموش نمیشه؟! انگار خاطرات به صورت تخیل و مبهم توی سرم
میچرخید…سیاهی باهاش ترکیب میشد و اجازه نمیداد تا به صورت کامل به یاد بیارم…
بخشی از رمان جهنم تاریک از نیما حسنوند
کم کم که جلوتر رفتم دوباره اون مرد رو دیدم… دوان دوان رفتم سمتش و با ترس و لرز پرسیدم 🙁 اینجا کجاست؟ چرا منو به اینجا کشوندی؟) خندید و گفت :(من تورو کشوندم؟ یادت رفته؟ تو خودت آروم آروم وارد دارک هل شدی… اگه همونجا که چشاتو باز کردی، میموندی و صبر می کردی، از خواب بیدار می شدی و دیگه هیوچوقت اینجا نمیومدی… ولی اگه اومدی دیگه راه برگشتی نداری…
کتاب جهنم تاریک نوشتهی نیما حسنوند، داستان کوتاهی دربارهی پسر جنگجویی است که روحش در بدن و بُعد دیگری تناسخ شده و هر چه بزرگتر میشود، خاطرات برایش به صورت آشفته و مبهم نمایان میشود. حالا او باید تلاش کند که گذشتهاش را به یاد آورد و خودش را بشناسد…
در قسمتی از کتاب داستان جهنم تاریک میخوانیم:
داشتم از استرس میلرزیدم آخه تا حالا دختر غریبه داخل خونهمون نیورده بودم!یا بهتره بگم فعلا غریبه… . یه دفعه زنگ در خورد و رفتم درو باز کردم… وای! یه شال سیاه داشت! با لاک و رژ سیاه زده بود! خیلی زیبا بود و با دیدنش کاملا سرخ شدم! با یه لبخند شیرینی گفت: (عا میشه بیام تو؟) خودمو جمع و جور کردم و حول حولکی گفتم: (آ… آره! چرا که نه؟!بف… بفرمایید!)
شالشو از تنش در آورد و با لباس توریه بند انگشتیش که تنش بود رو دیدم حسابی خشکم زد!انگار اون نقطه ضعفمو میدونست! کاملا میدونست به چه جور لباسی علاقه دارم! آروم بهش گفتم:(خیلی خب!آتن اگه مشکلی نیست شروع کنیم؟!) چهارزانو نشست،دور تا دورشو نمک پاشید و گفت:(باشه.بیا جلو،بشین و کف دستتو نشونم بده.) رفتم جلوتر ، مثل خودش چهارزانو نشستم و کف دستمو سمتش بردم. یه شمع برداشت و آتیشش زد.
چشاشو بست و زیر لب یه وردیو گفت ، آروم شمعو بالا گرفت و یه قطره ازش افتاد کف دستم…وایییی خیلی داغ بود خیلی وحشتناک دردم گرفت!جوری که چشمامو بستم و پلکامو رو هم فشار دادم.آروم چشاشو باز کرد و متوجه درد من شد.با لطافت خواصی کف دستمو مالش داد و گفت:(واقعا معذرت میخوام عزیزم!ولی با این قطره که افتاد کف دستت ،درد همراه با اون وردی که گفتم وارد بدنت میشه.) بعد چند لحظه دردم کم تر شد و گفتم:(خب حالا چی؟) سرشو نزدیکم اورد و گفت:(حالا میریم برای مرحله ی آخر!)
نظرهای کاربران
اولین نفری باشید که بررسی می کند “کتاب رمان جهنم تاریک”
اطلاعات فروشنده
- 3.00 امتیاز از 1 دیدگاه
هنوز دیدگاهی وجود ندارد